پیکایل،شکار لحظه ها

زیبایی های معنوی و مادی را به یکدیگر نشان دهیم.

 

زیبایی های معنوی و مادی را به یکدیگر نشان دهیم.

پیکایل،شکار لحظه ها

سلام،
پیکایل محلی است برای دیدن و شنیدن زیبایی های معنوی و مادی که کمتر به چشم آمدند و شنیده شده اند. پس با ما همراه شوید.
مطالب پیکایلی:
- نادیدنی:شامل شکار لحظه هایی که توسط
دوربین گوشیم(پیکایل)گرفته شده.{تصاویری
که توسـط گوشیم گـرفته شـده با لوگو وبـلاگ
منتشر میشه و بقیه با ذکر منبع.}
- ناشنیدنی:روایـات، حکایـات و مطـالب دینی
کــم گفته شده و کمتر شنیده شده...!
- طرح: شـامـل پوستـرهــای منــاسبـتی بـا
موضوعات روزهستش.
- وبگردی: معرفی وبلاگ و وب سایت های زیبا
-عرفان های نو ظهور: مطالعاتم در مورد مکاتب
نو ظهور و سردسته هاشون.
-...
یا حق/.

آخرین نظرات
نویسندگان
نشان دوستان
پیوندها

۵۶ مطلب با موضوع «حکایات و داستان های شنیدنی» ثبت شده است

ناشنیدنی: نگذارید جوانمردی از میان برود...

سه شنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۴۲ ب.ظ

جوانمردی؛

بسم الله الرحمن الرحیم

از احوالش معلوم بود که گم شده.جوان درمانده و از همه جا رونده تو بیابان پیش می رفت، راهش رو گم کرده بود  و عطش نایی براش نذاشته بود. کم کم داشت ناامید میشد و به خوب مردن فکر می کرد!

تا که از دور لکه سیاهی رو دید، سرش گیج می رفت، نمی تونست واضح ببینه، جلوتر که رفت بساط پیرمردی با صفا رو دید، پیرمرد هم تا اون رو دید فهمید که گم شده، پیر مرد فرصت درخواست کردن چیزی رو بهش نداد و سریع دست بکار شد،  بهش آب و غذا داد تا جوان سر حال بیاد، تا صبح کنار آتیش خوابید.

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید؛

ناشنیدنی(36):زمینه سازی ظهور حضرت قائم (عج)

جمعه, ۲ فروردين ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ب.ظ

اللهم العجل لولیک الفرج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

      سلام به همه دوستای عزیزم؛ امیدوارم سال نو خوبی رو شروع کرده باشید، راستش فکر نمی کردم به این زودی وبلاگ رو بروز کنم چون کلی درس و مشق ریخته سرم و از طرفی مونده بودم اولین مطلب پیکایل در مورد چه موضوعی باشه، یعنی می خواستم یه "ناشنیدنی" یا "نادیدنی" باشه که بعنوان عیدی وبلاگ محسوب شه، تا بالاخره یه مطلب زیبا از لزوم آمادگی برای ظهور در این سالهایی که امید ظهور زیاد شده رو تو کتاب اصول کافی دیدم امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.


       و یه مژده دیگه در مورد مطالب امسال پیکایل که سعی خواهم کرد مطالب و ناشنیدنی ها رو واستون بزارم که مطمئناً شگفت زده تون خواهد کرد، البته قبل از این اعتقاد بر این داشتم که هر حدیثی رو نباید گفت مگر به اهلش،و این عقیده رو تو مطلب پیکایل و پست هایی که می فرستادم رعایت می کردم، البته این عقیدم طبق حدیثی از امام صادقبود که به شدت نهی فرمودند از فاش کردن اسرار و کرامات اهل البیتدر پیش کسانیکه ظرفیت شنیدن ندارن؛

      امّا خوب این عقیده همچنان پابرجاست ولی در مورد پست هام اعتقاد پیدا کردم اگه کسی این اهلیت رو نداشته باشه راهش اینطرفا نخواهد افتاد برای همین انشالله بعد این احادیث ناب و زیبایی رو واستون خواهم گذاشت امیدوارم مرضی حضرت حق و صاحبمون حضرت مهدی عج قرار بگیره.
 

و اما لزوم آمادگی و زمینه سازی برای ظهور قائم (عج)؛

 روزی جمعی از شاگردان و اصحاب امام صادقدر محضرش به گرد هم آمده بودند و سخن از ظهور و خروج امام قائم (عج) می گفتند، امام صادقسخن آنها را می شنید، تا اینکه آن حضرت به آنها رو کرد و فرمود: (کجائید شما؟ هیهات، هیهات، سوگند به خدا آنچه که شما به سوی او چشم می کشید (و در انتظارش هستید) نمی آید (و نهضت جهانی تحت پرچم او تحقق نمی یابد) مگر اینکه غربال شوید؛

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید؛

ناشنیدنی (35): پیامبری که به غلامی فروخته شد...!

شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی حضرت خضراز بازار بنی اسرائیل می گذشت ناگاه چشم فقیری به سیمای نورانی حضرت افتاد و گفت: به من صدقه بده خداوند به تو برکت دهد! حضرت خضرگفت: من به خدا ایمان دارم ولی چیزی ندارم که به تو دهم.

فقیر گفت: بوجه الله لما تصدقت علی؛تو را به وجه (عظمت) خدا سوگند می دهم! به من کمک کن!

من در سیمای شما خیر و نیکی می بینم تو آدم خیّری هستی امیدوارم مضایقه نکنی. حضرت خضر فرمودند: تو مرا به امر عظیم قسم دادی و کمک خواستی ولی من چیزی ندارم که به تو احسان کنم مگر اینکه مرا به عنوان غلام بفروشی...! فقیر گفت: این کار نشدنی است چگونه تو را به نام غلام بفروشم؟
 

حضرت خضر تو مرا به وجه خدا قسم دادی و کمک خواستی من نمی توانم ناامیدت کنم مرا به بازار ببر و بفروش و احتیاجت را برطرف کن! فقیر حضرت خضر را به بازار آورد و به چهارصد درهم فروخت. حضرت خضر مدتی در نزد خریدار ماند، اما خریدار به او کارواگذار نمی کرد. حضرت خضربه خریدار خود فرمودند: تو مرا برای خدمت خریدی، چرا به من کار واگذار نمی کنی؟

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید؛

سردار فاتح بدر و خیبر شهید  مهدی باکری
سردار فاتح عملیات بدر و خیبر شهید مهدی باکری.

{کسی که شهید احمد کاظمی از او بعنوان فرمانده خود یاد می کرد.}

[دانلود پوستر با سایز بزرگتر]

 

آقا مهدی مرا بعنوان مسئول تدارکات لشکر انتخاب کرده بود. انباردارمان آمد و به من گفت: «یه بسیجی اینجاست که اندازه ی ده نفر کار میکنه، هیچی نمی خواد، نه مرخصی، نه تشویقی، اگه می شه این نیرو رو بدین به من.» گفتم: «کیه این که تو می گی؟ » گفت: « الان داره گونی خالی می کنه. به جای یکی هم دو تا دوتا گونی میبره تو انبار.» گفتم: «بریم ببینمش.» انباردار گفت: «اونجاست، اونو می گم.»

فاصله کمی زیاد بود و اون هم مشغول کار کردن. جلوتر که رفتبم، هنوز به اونجا نرسیده بودیم که دیدم کسی را که او ازش تعریف و تمجید میکند، آقا مهدیه. همین که من او را دیدم، او هم مرا دید و بلافاصله با اشاره ی چشم و ابرو به من فهامند که چیزی نگویم.

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ابراهیم پسر ادهم و فتح موصلی هر دو نقل می کنند؛

در بیابان همراه قافله می رفتم، احتیاجی برایم پیش آمداز قافله دور شدم ناگهان دیدم پسر بچه ای تنها راه صحرا را در پیش گرفته، گفتم: سبحان الله! در بیابان بی آب و علف این پسرک چه می کند! نزدیک او رفته سلام کردم، جواب داد. گفتم: کجا می روید! گفت: به زیارت خانه خدا. گفتم: عزیزم تو کوچک هستی زیارت خانه خدا هنوز بر شما واجب نشده. گفت: ندیده ای کودکان کوچکتر از من مرده اند؟!

گفتم: پس توشه و مرکب سواریت کو؟ گفت: توشه ام تقوا و سواریم پاهای من است و با همین توشه و سواری به نزد مولای خود می روم. گفتم: من هیچگونه غذایی با تو نمی بینم؟ پرسید: پیر مرد! آیا درست است کسی تو را دعوت کند و تو از خانه غذای خودت را به خانه او ببری؟

در پاسخ گفتم: نه. گفت:کسی که مرا به خانه اش دعوت کرده او آب و نانم را خواهد داد. گفتم: پای بردار عجله کن! تا به قافله برسی. گفت: بر من لازم است سعی و کوشش کنم و بر اوست مرا برساند، نشنیده ای خداوند می فرماید: (الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین): آنان که در راه ما کوشش می کنند ما هدایتشان می کنیم. خداوند با نیکی کنندگان است.

ادامه مطلب؛

پوستر محرم

 

آتش جهنم به آتش نفاق دل اینچنین منافقانی گرم و هولناک است...!

إِنَّ الَّذِینَ آمَنُواْ ثُمَّ کَفَرُواْ ثُمَّ آمَنُواْ ثُمَّ کَفَرُواْ ثُمَّ ازْدَادُواْ کُفْرًا لَّمْ یَکُنِ اللّهُ لِیَغْفِرَ لَهُمْ وَلاَ لِیَهْدِیَهُمْ سَبِیلاً

هر آینه خداوند آنان را که ایمان آوردند سپس کافر شدند و باز ایمان آوردند ، سپس کافر شدند و به کفر خویش افزودند نخواهد آمرزید و به راه راست هدایت نخواهد کرد(سوره مبارکه نسا آیه شریفه 137)

 

از مصادیق بارز این آیه، کسانى همچون شَبَث‏ بن ربعى هستند که در تاریخ آورده ‏اند او در زمان پیامبر مسلمان شد، پس از پیامبر مرتد شد، سپس توبه کرد و یار حضرت علی(ع) گشت. امّا بعد فرمانده خوارج شـد و جنگ نهروان را به راه انداخت. باز توبه کرد و یار  امام‏ حسن و امام‏ حسین‏ علیهما السلام شـد واز کسانى بود که به امام حسین‏ علیه السلام  نامه دعوت نوشت، امّا در کوفه به مسلم بى‏ وفایى کرد. در کربلا جزء لشکر یزید شد و به شکرانه قتل امام ‏حسین‏ علیه السلام مسجدى در کوفه ساخت.

ناشنیدنی (33): درجات دهگانه ایمانـــ

دوشنبه, ۲۱ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

  بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عبدالعزیز قراطیسی می گوید: امام صادق به من فرمود: ای عبدالعزیز! ایمان ده درجه دارد، مانند نردبان که ده پله دارد و همانند نردبان باید پله پله از آن بالا رفت. کسی که در درجه دوم است، نباید از کسی که در درجه اول می باشد، انتقاد کند و بگوید: تو ایمان نداری و آدمی که در درجه اول ایمان است، باید به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن کس که در درجه دهم است.

ای عبدالعزیز! کسی که ایمانش در مرتبه پایین تر از توست او را بی ایمان ندان! تا کسی که ایمانش بالاتر از توست، تو را بی ایمان نداند. وقتی که دیدی کسی پایین تر از توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چیزی را که تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحمیل مکن! تا او را بشکنی و این کار خوب نیست.

زیرا هر کس دل مؤمنی را بشکند بر او واجب است شکستگی دل او را جبران کند. آنگاه فرمود: مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم ایمان که بالاترین درجات ایمان است قرار دارند.

پانوشت: تقوا آن نیست که با یک تق، وا برود.

ناشنیدنی(32): مناظره جالب امام رضا علیه السلام

شنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۲۵ ب.ظ

 


 

 بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

امام رضابه ابن رامین (فقیه) فرمودند: ابن رامین! آن وقت که پیامبراز مدینه خارج شد، کسی را جای خود نگذاشت؟ ابن رامین: چرا علی را جای خود گذاشت. امام رضا: پس چرا به اهل مدینه نفرمود خودتان کسی را انتخاب کنید، چون انتخاب شما خطا نمی شود.

ابن رامین: حضرت پیامبر چون نگران بود اختلاف و درگیری در میان مردم بیفتد.امام رضا فرمودند: خوب چه عیبی داشت، اگر هم اختلافی رخ می داد، هنگامی که از مسافرت به مدینه بر می گشت آن را اصلاح می نمود. ابن رامین: البته عمل آن حضرت که خود جانشین تعیین فرمود، با محکم کاری مناسب تر و منطقی تر بود.

امام رضا فرمودند:بنابراین برای پس از مرگ خود نیز حتما کسی را جای خود قرار داده است؟ ابن رامین: نه این کار را نکرده!!

امام رضا فرمودند: آیا مرگ پیامبراز مسافرتش مهم تر نبود؟ سفر دنیا کوتاه است و سفر مرگ طولانی و ابدی. پس چگونه شد که هنگام مرگ از اختلاف امت خاطر جمع بود  جانشین تعیین نکرد؟! اما در مسافرت چند روزه دنیا خاطر جمع نبود، جانشین تعیین کرد ؟ با این که خود آن حضرت زنده بود  و می توانست اختلافات را اصلاح نماید.

و ابن رامین در مقابل سخنان منطقی امام رضا نتوانست حرفی بگوید و ساکت شد.

بفرمایید حدیث:

حضرت علیفرمودند:  روزیتان ضمانت شده و مامور به کردارید؛ پس مبادا آنچه ضمانت شده،مهمتر ازچیزی باشد که به آن مامورید.

پیامبر مکرم اسلام
 

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

حضرت محمّدصل الله علیه و آله والسلمبه اصحاب خود فرمودند: الا تبایعونی آیا با من بیعت نمی کنید؟ اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! با شما بیعت می کنیم. پیغمبر فرمود: با من چنین بیعت کنید که هرگز از مردم چیزی نخواهید...! بعد از این ماجرا، یاران آن حضرت به قدری مواظب بودند  اگر یکی از آنان سوار بر مرکب بود تازیانه از دستش می افتاد، خودش پیاده می شد، بر می داشت و به کسی نمی گفت آن را به من بده.

امام صادقمی فرماید: شیعیان ما از کسی چیزی درخواست نمی کنند. کسی که بدون نیاز گدایی می کند گویا شراب می خورد. (گناهش مانند شراب خوردن است).

پانوشت: و جز 4 نفر چه کسی به مهمترین بیعتت وفا کرد ای رحمة للعالمین؟! حضرت علیهزاران شاهد در غدیر خم داشت، ولى نتوانست حقّ خود را بگیرد، در حالى که اگر یک مسلمان دو شاهد داشته باشد، حقّ خود را مى‏گیرد!(امام صادق)

ناشنیدنی(29): راز احترام پیامبر به خواهرشان...!

يكشنبه, ۱۳ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۰۱ ب.ظ

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

رسول خدا صل الله علیه و آله والسلمخواهر رضاعی (شیری) داشتند که روزی خدمت حضرت آمد، پیامبر چون او را دید شادمان شد و عبای خود را برای او به زمین پهن کرد و او را روی آن نشانید، سپس به او رو کرد، با گرمی و لبخند با وی به گفتگو پرداخت، تا خواهرش برخاست و رفت. اتفاقا همان روز برادر رضاعی اش نیز آمد. ولی پیغمبرصل الله علیه و آله والسلمبا او مثل خواهرش رفتار نکرد.

شخصی پرسید: یا رسول اللهصل الله علیه و آله والسلمچرا به خواهر بیشتر از برادر احترام نمودید؟ با این که او مرد بود. (یعنی او سزاوار به احترام بیشتر بود). حضرت فرمود: چون خواهرم نسبت به پدر و مادرش بهتر از برادر خدمت می کند. بدین جهت به خواهرم بیشتر از برادر محبت کردم.

بفرمایید حدیث:

حضرت علیفرمودند: ناتوان ترین مردم کسی است که در دوست یابی ناتوان است و از او ناتوان تر آن که دوستان خود را از دست بدهد.

{عکس: چادر}خانم موسوی یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس، از میان همه ی تصویر های آن روزها یکی را که از همه ی آن ها در ذهنش پر رنگ تر است، اینچنین روایت می کند:

یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین به شدت وخیم بود.

در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم.وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم.

من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت

گفت: من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد. از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.

پانوشت: زمانیکه که دشمن به جانمان حمله کرد، شهدا ما را شرمنده کردند...نکند این روزها که دشمن به نانمان حمله کرده، شرمنده شهدا شویم...

ما که همینطوری شرمنده شهدا هستیم و بی پاسخیم، اما وای به حال مسئولین فرهنگی این کشور که باید پاسخگوی اصلی شهدا باشن تو قیامت؟! جالب اینجاست که خیالات شفاعت در سر می پرورانیم!؟

منبع: جهـان نیوز

نا شنیدنی(28): قطره های اشک علی علیه السلام

شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۰۱ ق.ظ

بِسْم الِله الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روایت شده در بحارالانوار؛ یکی از اصحاب علیبنام (حبه عرنی) می گوید: شبی من با (نوف) در صحن حیاط دار العمارة کوفه خوابیده بودیم، اواخر شب بود ناگاه دیدیم علیآهسته از داخل عمارت بیرون آمد وحشت فوق العاده او را فرا گرفته، قادر نیست توازن خود را حفظ کند، دست خود را به دیوار نهاده مانند افراد واله و حیران به آسمان نگاه می کند و این آیات را تلاوت می کند:

هر آینه در آفرینش آسمانها و زمین و آمد و شد شب و روز ، خردمندان راعبرتهاست(190)آنان که خدا را ایستاده و نشسته و به پهلو خفته ، یاد می کنند و در آفرینش آسمانها و زمین می اندیشند : ای پروردگار ما ، این جهان را به بیهوده نیافریده ای ، تو منزهی ، ما را از عذاب آتش بازدار(191)ای پروردگار ما ، هر کس را که به آتش افکنی رسوایش کرده ای و ظالمان را، هیچ یاوری نیست(192)ای پروردگار ما ، شنیدیم که منادیی به ایمان فرا می خواند که به پروردگارتان ایمان بیاورید و ما ایمان آوردیم پس ، ای پروردگار ما ، گناهان ما را بیامرز و بدیهای ما را از ما بزدای و ما را با نیکان بمیران(193)ای پروردگار ما ، عطا کن به ما آنچه را که به زبان پیامبرانت به ما وعده داده ای و ما را در روز قیامت رسوا مکن که تو وعده خویش خلاف نمی کنی(194)
{آیات شریفه 190 تا 194 سوره مبارکه آل عمران}

حبه عرنی می گوید: علیمکرر ای آیات را زمزمه می کرد و آنچنان دل باخته این زیبایی ها و آفریننده این همه عظمت گردیده بود و چنان از خود بی خود شده بود که گویی هوش از سرش پریده است. حبه و نوف، هر دو در بستر خویش آرمیده و این منظره حیرت انگیز را نظاره می کردند. تا علیکم کم به خوابگاه حبه نزدیک شد و فرموند: حبه! خوابی یا بیدار؟

ادامه مطلب؛

ناشنیدنی (27): ضجه شیطانـــ....

چهارشنبه, ۹ اسفند ۱۳۹۱، ۱۱:۲۶ ب.ظ

{عکس:در محضر خدا}رسول اکرمصل الله علیه و آله والسلمفرمودند: هنگامی که خداوند از بنده اش راضی شد به عزرائیل می فرماید: از جانب من نزد فلانی برو و روح او را برایم بیاور، آنچه که از اعمال نیک انجام داده است، کافی است. من او را امتحان نمودم و او را در جایگاه ارجمندی که مورد علاقه من است ، یافتم.

عزرائیل همراه پانصد فرشته که با آنها شاخه های گل و  دسته های ریشه دار گل زعفران است از بارگاه الهی به زمین نزول می کنند و نزد آن بنده صالح می آیند و هر کدام از آن فرشتگان از او به چیزی بشارت می دهند که دیگری به چیز دیگر بشارت می دهد.
 

در آن هنگام فرشتگان با شاخه های گل و دسته های زعفران که در دست دارند برای خروج روحش، از دو طرف و در دو صف طولانی می ایستند، تا با چنین جلال و شکوه، از روح آن بنده ی صالح خداوند استقبال کنند.

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...

حضرت موسی علیه السلام
 
در قوم بنی اسرائیل کافری بود که مدت های مدیدی در کفر و زندقه(الحاد و بی دینی) گذرانید. روزی حضرت موسیعلیه السلامبرای مناجات با خدای به کوه طور می رفت، آن کافر حضرت را در راه رفتن ملاقات نمود و به ضحرت موسیعلیه السلامعرض کرد: قصد رفتن به کجــا را داری؟حضرت فرمود: اراده ی مناجات با خدای سبحان را دارم. کافر عرض کرد: من برای خدایت پیغامی دارم.آن را به خدای خود بازگو.
 
حضرت موسیعلیه السلام با روی گشاده قبول کرد!  کافر عرض کرد: ای موسی! به خدای خودت بگو مرا از خدایی تو ننگ و عار می آید و اگر تو روزی دهنده ی من هستی مرا به روزی تو احتیاج و درکار نیست! حضرت موسیعلیه السلاماز گفته او پریشان و متغییر الحال شده و به جانب کوه طور حرکت کرد...
 
و بعد از مناجات با قاضی الحاجات شرم داشت که آن کلمات را که آن کافر گفته بود در محضر خدا بیان کند. پس از جانب خداوند، خطاب رسید ای موسی چرا پیغام بنده ی مرا نرساندی؟ آن بنده ای که با ما بیگانگی می نماید و از خدایی ما روی گردان است؟

در ادامه مطلب به خواندن ادامه دهید...

ناشنیدنی (25): بنده شیطانــــ و لبیک او...!

شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۱، ۱۲:۰۲ ب.ظ

شیطان؛ راهنمای وادی جهنم
 

در یکی از روستاهای اصفهان، مردی در حال مرگ بود. او را رو به قبله گذاشتند تا آماده مرگ شود، از قضای ربانی در آن روستا عالم زاهدی بود پیش او رفتند و از او خواستند که بر بالین آن مرد بیاید و شهادتین را به او تلقین کند و او نیز چینین کرد و بر بالین فرد محتضر خاضر شد؛

آن عالم زاهد می گوید من بر بالین محتضر رفتم و شهادتین را به او تلقین کردم و به او گفتم: بگو "لااله الا الله" او هم گفت لا اله الا الله...! در این هنگام ناگهان از گوشه ای اتاق صدای کسی را شنیدم  که گفت: بنده من راست می گوید! با تعجب به محتضر گفتم: بگو، یا الله او گفت. دوباره صدای آن شخص را شنیدم که گفت: لبیک ای بنده من! من از این وضع بسیار نگران شده و در وجودم احساس ناراحتی می کردم و با تعجب سوال کردم:

تو کیستی که این محتضر که یا الله می گوید تو در جوابش لبیک می گویی؟! گفت من خدایش هستم و او بنده خاص من است و ساالها  از من اطاعت و فرمانبرداری کرده و یک عمر غلام حلقه به گوش من بوده است. پرسیدم مگر تو کیسی؟

گفت من شیطان هستم...!

 

وَمِنَ النَّاسِ مَن یُجَادِلُ فِی اللَّهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ وَیَتَّبِعُ کُلَّ شَیْطَانٍ مَّرِیدٍ ﴿۳﴾سوره مبارکه حج و برخى از مردم در باره خدا بدون هیچ علمى مجادله مى‏کنند و از هر شیطان سرکشى پیروى مى‏نمایند.

وَ مَنْ یَعْشُ عَنْ ذِکْرِ الرَّحْمنِ نُقَیِّضْ لَهُ شَیْطاناً

فَهُوَ لَهُ قَرین‏(36) سوره مبارکه زخرف

 و هر کس از یاد [خداى] رحمان دل بگرداند بر او

شیطانى مى‏گماریم تا براى وى دمسازى باشد.

 

پیامبر مکرم اسلام
زنی بود از طایفه جن به نام  عفراء  که گاهی به حضور پیغمبر اکرم صل الله علیه و آله می آمد، و سخنان و احکامی از حضرت یاد می گرفت و به بعضی از افراد قوم خود که از خوبان و صالحان بودند می رسانده و ایشان با فراگیری آن دستورات به دست او مسلمان می شوند.مدتی گذشت از آمدن عفراء خبری نشد. پس از چندی عفراء به حضور پیامبر اکرم آمد، حضرت با دیدن او پرسید: ای عفراء در این مدت کجا بودی؟ چرا دیر به ملاقات ما آمدی؟
 
عفراء  گفت: در این مدت سفر کرده، به دیدن خواهرم رفته بودم. حضرت فرمود:
خوشا به حال آن دو نفر مومنی که در راه رضا و خشنودی خدا به همدیگر محبت می کنند، زیرا خداوند پاداش و نعمت سرشاری در بهشت برای دو نفر مومنی که برای رضای خدا همدیگر را دوست داشته باشند مهیا و آماده کرده است. سپس حضرت فرمود: ای عفراء از این سفر برای ما چه آورده ؟ عرض کرد: ای رسول خدا، در این سفر روزی ابلیس را در کنار دریای اخضر بر بالای سنگی سفید دیدم که...

در ادامه مطلب به مطالعه ادامه دهید..